روزی از روزهای گرم تابستان، مثل همیشه به تنهایی در کنار جاده ی مقابل خانه مان سرگرم بازی بودم و در ماسه های نرم بازی می کردم. جاده از کنار خانه می گذشت و در بالای تپه در میان پیچ و خم های جنگل ناپدید می شد. اما امتداد جاده از خانه ی ما کاملا پیدا بود. من به بالا متوجه شدم و مردی را دیدم که کلاه عجیب بسیار پت و پهنی بر سر و لباس سیاه و درازی بر تن دارد و از میان جنگل رو به پایین می آید. ابتدا گمان کردم مردی است در لباس زنانه، آن شخص اندک، اندک نزدیکم شد و حالا توانستم واقعا مردی را ببینم که نوعی ردای بلند مشکی پوشیده بود که تا نوک پاهایش را پوشش می داد. از دیدن او ترس سراسر وجودم را فراگرفت و چون گمان کردم که یک «یسوعی» است بر وحشتم بیفزود و ناگهان در نظرم بزرگ و هیولاگردید.
-بخشی از کتاب-