رضا محبی ستوان بازنشستۀ ادارۀ آگاهی و زنش سمیرا، زمانی وارد روستای قلعهعسکر شدند که مردم منتظر کشتهشدن انسان بیگناهی بودند. طبق یک پیشگویی قدیمی (خواب یا افسانه یا روایت، کسی درست نمیدانست.) ده بهسمت تباهی و نابودی اجتنابناپذیری پیش میرفت؛ مگر اینکه خونی به زمین ده میریخت. کسی قربانی میشد. زن، مرد، کودک، پیر یا جوانبودن قربانی فرقی نمیکرد. مهم فقط این بود که خون، خون انسانی باشد. خون گرم و تازهای که شره کند، جاری شود و در خاک فرو رود.
توی این یکیدو قرنی که مراد علیمراد روستا را تأسیس کرده بود، اهالی چند باری سعی کرده بودند بهجای انسان، حیوانی را قربانی کنند؛ اما فایدهای نداشت. انگار زمین بو میکشید و خون انسان را میشناخت.
مراد علیمراد پسر قلی تفنگساز کرمانی بود و بعدها که لطفعلیخان زند به کرمان آمد، بهعنوان تفنگچی به خدمت او پیوست. کیفیت فوقالعادۀ تفنگی که پدرش برایش ساخته بود، به همراه مهارتش در تیراندازی او را در چشم خان زند برجسته کرد. تیرهایی که از بالای برجوباروی قلعه به سپاهیان مهاجم میزد و شعرهایی که زنهای کرمانی در وصف نشانهگیریاش میخواندند، آوازهاش را به گوش آغامحمدخان قاجار هم رساند؛ برای سرش جایزه تعیین شد. پس از بازشدن دروازۀ شهر به روی سپاه دشمن، مراد علیمراد شجاعانه به لشکر قاجار زد و از محاصره گریخت؛ اما برخلاف فرماندهاش به بم نرفت. فهمیده بود شانسی برای پیروزی بر خان قاجار ندارند. بیآنکه فاطی، معشوقهاش، را با خود ببرد، از میانۀ راه بهسمت شهرستان بافت تاخت و در درهای دورافتاده میان یکیدو خانوار عشایری که تابستانها آنجا بودند، سکنا گزید و پایهگذار روستایی شد که بعدها قلعهعسکر نام گرفت.