گوانگجو، کره ی جنوبی، ۱۹۸۰ در بحبوحهی سرکوب خونین شورش دموکراتیک، پسر بچه ای به دنبال جسد دوستش، روحی به دنبال بدن رها شده اش و کشوری ستم دیده به دنبال آزادی بیان است. «وجدان. وجدان، وحشتناک ترین چیز در دنیاست. روزی که من شانه به شانه ی صدها و هزاران نفر از همراهان غیر نظامی ام به لوله ی اسلحه ی سربازها خیره شدیم، روزی که بدن های دونفری را که اول از همه قتل عام شدند، روی چرخ دستی گذاشتند و تا جلوی جمعیت بردند، من مات و مبهوت به دنبال کشف چیزی پنهان درون خودم بودم، به دنبال کشف غیاب ترس. یادم می آید حس می کردم که حالا وقت مردن است، حس کردم خون صدها و هزاران قلب، همگی در یک شاهرگ جریان پیدا کرده است، خون تازه و پاک و... به باشکوهی قلبی واحد، و ضربان این خون را به تمام رگ ها و به خود من منتقل می کرد و با جرئت حس کردم که بخشی از آن هستم.»