دوستم، با اینکه در خانهاش تنها بود، هرطور شده ما را، برای شام دعوت کرده بود. او مرد خوشمشربی بود که از صحبتکردن و قصه تعریفکردن لذت میبرد، البته قصهگوی چندان ماهری هم بهحساب نمیآمد. داستانهایش نه چفتوبست درستی داشتند، نه سر و ته بهدردبخوری. بخشهای مختلف ماجرا را در هم میریخت و هیچوقت علت یا نتیجهی هیچ اتفاقی را مشخص نمیکرد. یکدفعه از گفتن قسمتهای مهم ماجرا صرفنظر میکرد و قصهاش را، از جایی که نباید، نیمهکاره رها میکرد. هیچکدام از این چیزها مادرم را اذیت نمیکردند. بهگمانم او اصلاً متوجه این اشکالات و پراکندهگوییها هم نمیشد، چون حالا دیگر به سنی رسیده بود که ذهنش کمی پریشان شده باشد؛ همان ویژگیای که دوستم با آن متولد شده بود. درواقع، مادرم از گپوگفتهای آن بعدازظهر بیشتر از همه لذت میبرد. چنین صحبتی تنها چیزی بود که او عمیقاً دوست داشت، چون در اثنای آن مدام به اسامی خانوادههای ساکنین شهر اشاره میشد و این کلمات جادویی عصارهی همهی چیزهایی بودند که ممکن بود مادرم را سر شوق بیاورد.
من فقط نامها را میشنیدم که از دهان دوستم خارج میشوند، مثل کسی که به صدای باریدن باران گوش میدهد. اما این اسامی، برای مادرم، گنجینههایی پُر از معنی و خاطره بودند. مادرم، در صحبتهای روزمرهاش با من، از لذت چنین مکالمهای بیبهره بود. همین وجه مشترک و تنها همین یکی تنها چیزی بود که میتوانست مادرم و دوستم را کاملاً به هم نزدیک کند.
-بخشی از کتاب-