درباره قصه های آشنا، زنده بودن زنده ماندن: داستان های کوتاه جلد 2
وزش باد خنک غروب شروع شده بود منتظر چیدن نارنج از دامان گرم خورشید غروب پاییز بودیم راستش همیشه با هیوا و آوا راجع به احتمال ابری بودن هوای غروب بحث داشتیم من معتقد بودم که غروب امروز سراسر ازعطر نارنج خواهد بود و برای لحظۀ محو شدن در زیبایی های بی پایان غروب پاییز آبان لحظه شماری می کردم قرار گرفتن مابین حس لرز از سرمای کم جان باد غروب پاییز و عرضه کردن تمام جسم در پیشگاه گرمای خاص خورشید عصرگاه صرفاً تجربه ایست محدود به زمان...
بگذریم چشمهایم غرق در هنرنمایی جناب خورشید بود با کمک باد سرم را چرخانده و از دیدن استواری و ابهت کوه پشت باغ با هر چرخش لذت می بردم، دقیقاً یادم نیست که باد برای چندمین بار شاخه های پر بار دا*را زیر و رو می کردچشم هایم را بستم و زمانی که سرعت وحشتناک بادپلک هایم را باز کرد خودم را مابین آسمان و زمین در حال سقوط دیدم قبل از آنکه پوست نازک و خال خالم به گیاه های مردۀ کف باغ برخورد کند تمام خاطراتم با هیوا وآوا و هم شاخه ای ها باد،خورشید «دا» جلوی چشمانم و در یک سکانس فشردۀ با کیفیت مرور شد.
* «دا» به زبان کوردی معادل مادر است.
ساقۀ نازکی که به مدد آن خودم را به شاخه های «دا» گیر داده بودم آمادۀ دفاع در برابر سیلی سهم گین خاک نمودم همه در بهت و سکوت فرو رفته بودند، باد بلافاصله ترک موضع کرد و به استراحت پایان شیفت کاری غروب پاییز رفت خورشید هم با عجله دامان نارنجی خودش را جمع کرد و به منزلگاهش پشت کوه های آنطرف دشت نقل مکان کرد؛ هیچکس نبود زبری شاخه ها و برگ های گورستان کف باغ پوست نازکم را آزار می داد.
در حسرت عطر باغ سیب که درست در آن لحظه ها هر جانداری را مدهوش به عطرنابش می کرد زخم های نقش بسته بر پوست و جانم را شماره میکردم در آخرین پرتو خورشید غروب سایۀ گسترده شدن بال پروانه ها تاریکی سردی را به صورت جویای روشنایی ام هدیه می کرد یکی از آنها نفس نفس زنان بر بالینم نشست و ساقۀ شکسته ام را نوازش داد پروانه سالخورده که لبخندی نحیف بر لب داشت آرام گفت: همه چیز درست می شود! پاهایش را خم کرده وخودش را آمادۀ سواری به من کرده بود.
- از متن کتاب -