روزی در یکی از دانشگاههای انگستان داشتم سخنرانی میکردم. این سخنرانیها بعداً مبنای کتاب مکان خنثی شد. بر بالای سکویی و در برابر سیاهچالی ایستاده بودم و درست در انتهای آن حفره سیاه چند نفری را نشسته در تاریکی میدیدم. سخن را آغاز کردم ولی متوجه شدم که همه حرفهایم بیمعناست. نومیدی سر تا پایم را فراگرفت زیرا نمیتوانستم راهی طبیعی برای انتقال سخنانم به شنوندگان بیابم.