بعد از تمام پافشاریهایی که دختر بر روی وجود چیزی در آنجا کرده بود، بعد از تمام دفعاتی که هیچکس حرفش را باور نکرده بود، بعد از عمری تحمّل خفقان؛ «لوسی اسلادان»، امشب به حقبودنِ خودش را اثبات میکرد.
با صدایی مختصر، یک حلقه فیلم را داخل دوربینی قدیمیای که از پدر و مادرش قرض گرفته بود، جا انداخت. او نیاز به مدرک داشت، از آن مدرکهایی که جعلکردنشان هم دشوار باشد. با خودش فکر کرد:
مردم دنیا، برای دریافت حقیقت آماده بشین.
پوستش از هیجان گزگز کرد. هنوز نمیتوانست کاملاً آن را باور کند. همین دیشب، وقتیکه سگش را برای دواندن به جنگل برده بود، لوسی چیزی در آسمان دیده بود؛ چیزی که به شکلی شگفتانگیز و قابلتوجه شبیه به شیء پرندهای بود که تصویر آن در وبسایت موردعلاقۀ لوسی وجود داشت:
TheTruthHasLanded.org
رعدوبرقی در پشت پنجرۀ گرد زیرشیروانی، سایههای کجومعوجی را بر روی دیوارهای شیبدار آن ایجاد کرد. اتاق لوسی برای لحظهای هیجانانگیز، سرشار از حرکت بهنظر رسید. او دستهای از موهای بنفشش را دور انگشتش چرخاند و تا شنیدن صدای غرش رعدوبرق، شش ثانیه شمرد. همینطور که قاب عینک پلاستیکیاش را روی تیغۀ بینیاش به بالا هل میداد، مشغول بازخوانی یک مقالۀ مهم در روزنامۀ روز قبل شد:
دومین ناپدیدشده
در «استیکیپاینز»
- از متن کتاب -