آدم باید سادهترین توضیح را برای یک پدیده انتخاب کند، توضیحی که به کمترین جهش منطقی نیاز دارد. یا میتوان گفت: «ساده بگیر، بیحواس!»
من و همسرم لیندا در حومه یک شهر تفریحی کوهستانی پرجنبوجوش در شمال غربی آمریکا زندگی میکنیم. خانه ما بزرگ نیست، اما دلباز و نورگیر است، در واقع برای افرادی که در این خانه زندگی میکنند به شیوهای عملی مبله شده است. از نظر هر دوی ما، این تمام آن چیزی است که تا به حال از یک خانه در نظر داشتهایم.
پشت میز ناهارخوری مقابل لپ تاپم مینشینم. بیرون پنجره، سکوت اواخر بعد از ظهر ملموس است. ماه ژوئن است. چمنزار سرسبز، سکوی پرتابی شده است برای تعدادی کاج عظیم پوندروسایی که بر فراز خانه برافراشتهاند. هوا گرم است و یکی دیگر از روزهای عالی و بدون ابر در مرکز اورگان است. دیروز هم همینطور بود، فردا هم همینطور خواهد بود.
هوا آرامشبخش است. لیندا روی صندلی کنار من مینشیند و با هم گپ میزنیم.
در همین حال، در شهر، کسبوکار خدمات پاسخگویی تلفنی من با فعالیت فکری جدیدی در مسیری قدم میگذاشت که خواه به آن فکر کنیم یا نه، چیزی بیش از یک زندگی خوب برای ما فراهم میکرد. همیشه اینطور نبوده است طی یک دهه و نیم، تجربه کسب وکار من باتلاقی آشفته از کار بیپایان، خاموش کردن شعلههای آتش بینظمی، بدهی، مشکلات سلامتی و روابط بد بود.
دوازده سال پیش، در برههای که میتوانم دقیقا آن را مشخص کنم، یک تغییر غیرمنتظره را در ادراکم تجربه کردم که باعث آغاز تغییر وجودم از آشفتگی به سمت آرامش شد. اکنون که واقعا کسبوکار کوچکم و بقیه دنیایم را مدیریت میکنم، دیگر درگیر جزئیات نیستم. من ناظر کل داستان آن هستم. اعداد خوب هستند: در مقایسه با یک دهه پیش، هفته کاری من به جای صد ساعت، دو ساعت شده است و درآمدم در ماه بسیار بیشتر از چیزی است که قبلا در یکسال به دست میآوردم. سلامتی من دوباره بازگشته است. دوباره کوهنوردی، دوچرخهسواری و اسکی میکنم.
در مورد موضوع ذهنی؟ اغراق نیست که بگویم آرامش و آزادی زندگی من ده برابر بیشتر شده است. همانطور که روزم میگذرد، احساس میکنم یک ورزشکار قوی در منطقه خودم هستم: قدرتمند، آرام و کارآمد. من اکنون به وجود خود نگاه میکنم و عنصر خاصی از ناباوری را احساس میکنم زیرا رفتار طبیعی من همیشه کمی عجیب و غریب است. من برای تمرکز و ارتباط برقرار کردن با چیزها مشکل داشتم. من هیچ هدفی نداشتم، دو بار دانشگاه را ترک کردم، مواد مخدر معتاد بودم، در صدها اشتباه دیگر انجام میدادم، تا پنجاه سالگی همیشه از خودم و عملکردم در زندگی ناراضی بودم. اما اکنون، وقتی نوبت به چیزهای بزرگ میرسد، رفتار شخصی من متمرکز و آگاهانه است. درست است، من هنوز هم میتوانم حواسپرتی سطحی خاصی را در مورد چیزهایی که به نظرم در زندگی مهم نیستند نشان دهم (به طرز جالبی، گاهی اوقات!)، اما در مورد موضوعاتی که عظیم هستند و به هنگام تلاش برای رسیدن به اهداف مهم، مصمم و متمرکز هستم تا زمانی که نتایج مورد نظر را ببینم. لیندا، که دوازده سال پیش، درست پس از تغییر الگوی من وارد زندگیام شد، میگوید من موفقترین فردی هستم که او تا به حال دیده است.