دخترک هممیشه در حال آوار خواندن بود!
دختر کوچک پادشاه را می گویم.
او هر روز عصر به دشت سبزه چمن می رفت، گردش میکرد و آواز می خواند.
پرنده ها هم از صدایش کیف می کردند و با او می خواندند:
آهای آهای، ابر بلا
خورشید خانوم، تنگ طلا
سرمه کشیده به چشاش
سرخاب مالیده رو لپاش
-بخشی از کتاب-