مهمترین حرفها سختترین حرفها برای بیان کردن هستند. آنها گفتههایی هستند که از به زبان آوردنشان شرمنده میشوی چون کلمات کوچکترشان میکنند. وقتی در ذهنت هستند بیانتهایند اما وقتی از ذهنت خارج میشوند به نظر میرسد بزرگتر از چیزهای معمولی نباشند اما این همهچیز نیست. مهمترین حرفها به قلبتان نزدیکتر هستند؛ جایی که اسرارتان در آن مدفون شده است. آنها نشانههایی هستند برای هدایت دشمنانتان به سمت موهبتی که خودشان عاشق ربودنش هستند. حرف زدن راجعبه این چیزها سخت و دردناک است. مردم به طرز عجیبی نگاهتان میکنند. اصلاً آنچه را گفتهاید درک نکردهاند و متوجه نشدهاند چرا هنگام به زبان آوردنشان گریه میکردید.
وقتی برای اولین بار جسدی را دیدم دوازده یا سیزده سال داشتم. در سال ۱۹۶۰ اتفاق افتاد؛ سالها پیش... هرچند گاهی اوقات فکر میکنم که این اتفاق خیلی وقت پیش رخ نداده است، مخصوصاً شبهایی که با دیدن کابوس از خواب میپرم؛ کابوسی که در آن در چشمهای باز جسد تگرگ میبارد.
بعد خوندن این کتاب، اینجوری بودم که خب که چی؟ این چه داستانی بود؟ چرا این اتفاقها افتاد؟ اصلا چه لزومی داشت😐 هی این جمله تو ذهنم میومد: تموم شد؟ خیلی تاثیرگذار بود!😐 تا آخر ادامه دادم شاید به یه نتیجهای برسه اما هیچ اتفاقی نیفتاد. بیمعنی شروع شد، بیم عنی ادامه پیدا کرد و بیمعنی هم تموم شد😑 واقعا نفهمیدم هدف و پیام نویسنده از نوشتن این کتاب چی بود! اینجوری بگم که هیچ داستانی نداره. چند تا نوجوان هستن که برای دیدن یه جسد میرن به جنگل. همین! و در طول کتاب هیچ اتفاقی نمیفته باور کنید هیچی! کل کتاب همون جملهی بالاییه که گفتم. به نظرم وقتتون رو پای این کتاب نذارید🤷🏻♀️ در کل، اصلا نپسندیدم و پیشنهاد نمیکنم.