هنگامی که پیتر چمدان او را در قطار گذاشت، به نظر می رسید می خواهد هرچه زودتر برود، اما نرفت. او گفت برایش سخت است که قطار به زودی حرکت می کند. در سکوی ایستگاه ایستاد و به سوی پنجره ی قطار برای آن ها دست تکان داد. لبخند می زد و همچنان دست تکان می داد. لبخندی که برای دخترش کتی بر لب داشت، کاملاً پراحساس و بدون کمترین تردیدی در دنیا بود. چرا که باور داشت دخترش همیشه برای او یک اعجاز است و او نیز برای دخترش تا ابد این گونه خواهد بود. لبخندی که به همسرش می زد همراه با امید و اعتماد بود و نوعی عزم و اراده در آن وجود داشت. چیزی که به آسانی نمی توان با کلمات بیان کرد و درواقع هرگز نمی توان آن را توصیف کرد
اگر گرتا چنین چیزی را عنوان می کرد، او می گفت: «مسخره بازی درنیار!» و گرتا نیز با او هم عقیده بود و با خود فکر می کرد: "افرادی که دائماً و هر روز یکدیگر را می بینند، لزومی ندارد چنین توضیحاتی را به هم بدهند.
- از متن کتاب -