آنگاهکه وارد کاخ میشد در برابر شعلههای آتشگاه، دستهای خود را روغن (مقدس) میمالید، حس میکرد که هنوز آفتاب طالع را سلام میکند. همان وقت، آنجا، در کرانهی مشرق، آفتاب رو به اوج مقام خدایان، که از ظلمت و خواب منزهاند، صعود مینمود.
اسکندر جوان، بخوری برمیداشت و بیپروا بر شعلههای آتشگاه میپاشید تا بخارش برخیزد و حرارت آن چهرهی سرد او را گرم کند و با خود این ورد را ترنم مینمود: «به نام خداوند پدر و به نام پسر او که از مار شاخدار زاییده شده ـ که ما را در حفظ و حمایت خود نگهدارند!» اگر این ورد در تاریکی شب گفته شود، کلماتی پوچ و بیمعنی خواهد بود ولی در آن حال که روشنی آفتاب برمیآید، روی سخن وی بهسوی ارواح توانا و منابع دوردست خیر و احسان و نگهدارندگان جهان بود.