برعکس همیشه جای زنگ، کلید توی در چرخاندم. گربه حنایی بُراق، توی پیادهرو قوز کرد و پهلو مالید به پاچۀ شلوارم. بوی نان سنگک مغازۀ آن طرف خیابان آمد زیر دماغم. قبل از کلید، اعظم در را باز کرد.
ـ سلام تَصدقت بشم!
نگاهم کرد.
ـ با گُربه بودی؟
ـ عبدالله متعلق به اعظمه.
ـ خیره ایشالله! زود اومدی؟
گُربه نیمهدستی توی پیادهرو ول نمیکرد.