آن شب هوا طوفانی بود و رعدوبرق میزد. از آن شبهایی بود که همهچیز را تغییر میدهند.
پرتوهای دندانهدار نور، آسمان را میشکافتند و صاعقه، سوار بر موجهای جزرومدی به پشتبامها و برجهای لندن اصابت میکرد. با ریزش بیامان باران و غرش ابرها در آسمان اینطور به نظر میرسید که کل شهر زیر دریاست.
اما کوردلیای کلاهدوز نترسیده بود؛ او داخل اتاقش بود که با شمع روشن شده بود و در بالاترین قسمت خانۀ کلاهدوزها قرار داشت وانمود میکرد که در کشتی جولیبانِت است.
موجهای بزرگی کشتی را پرتاب میکردند و او هم روی عرشه (همان قالیچۀ جلوی بخاریاش) تلوتلو میخورد و با بادی که زوزه میکشید مبارزه میکرد.