شعر حالت است! شعر حالت حال است! حالت سوختن، خروشیدن و جوشیدن، حالت در رگِ شریان نگنجیدن خون، بدون خواهش و امکان. حالت بدون اختیار و انتظار، در لحظه درد و شادی، خوشبختی و ناکامی، توانایی و ناتوانی، بودن و نبودن، در لحظه انسانساز، یا انسانکش...
آری، شعر حالت است. حالت زاده لحظه، لحظهای که در نفس زنده است. ما نیز زندهایم در نفسِ نفس خود، در لحظه لحظه.
در این چند سال اخیر، در این چند سال انسانکش تحقیرآفرین که لاجرم بایست نفسش نامید، آن قدر روز را شب، آن قدر سفید را سیاه، آن قدر خیر را شر، آن قدر آتشگاه را سرد، آن قدر آفتاب را بینور، آن قدر شادی را غم، آن قدر پیران را بیایمان، آن قدر بانوان را بیپرده شرم و حیا، آن قدر طفلان را مشکلگشا، آن قدر زنان را گُرد و پهلوان، آن قدر مردان را ترسو و حقیر و ناتوان...، دیدم و شناختم که از این به بعد منطق و فلسفه هستی و نیستی، نیکی و بدی، نور و ظلمت، جهل و خرد، توانایی و ناتوانی، مردی و نامردی و ... از برای من قیمت و معنی خود را به طور کلی دگرگون کرده است.
بعد از این، ناچار و بیچاره بایست تنها یک درس را اعتراف کرد: درس انسانساز یا انسانکش لحظه را در حالت حال. درس لحظه، درس حالت حال، درس بینفسی که شاگرد دارد و استاد ندارد.
لحظه، عمر جاودانه میخواهد. این لحظه، این دمِ دم را که بودنش هستی، نبودنش نیستی است، تنها سخن، سخن منظوم و موزون به ابدیت میتواند رهنما باشد.
اشعاری که در تنهایی با همه همراز شماست، صدای تپش دل چند لحظه ناتکرار انسانی است، زاده لحظه حالت حال یک عاشق زندگی: صدای نفس بینفسی، صدای کورگره فاجعه، صدای ترکنده طاقت تحقیر، صدای در گلو پیچیده زندانی جهل مرکب، صدای نالش روح و جان، صدای نازش نیایش عشق احساس شده، اما به جمال شکوفایی نرسیده و همچون میوه باد ریزانیده از شاخسار درخت عمر به خاک ناامیدی افتاده...
صدای یک سؤال، سؤال اولین و آخرین یک سائل، یک مسافر، صدای سایه یک خنده تلخ به حال خود در بیچارگی و ناتوانی، صدای کفشهای پاره پاره یک رهگذر در راه زندگی بیهمسفر و بیمتکا، صدای بیگواه یک شاهد مضطر، صدای یک عاشق تنها...
صدای نفس لحظه را میشنوید؟