درست بعد از خوردن شام بود که مادر باربد زنگ زد و قضیه خواستگاری را مطرح کرد. تقریباً نیم ساعتی داشتند با مامان گل میگفتند و گل میشنیدند. من و رضا میدانستیم قضیه چیست. من تقریباً خنثی بودم و رضا عصبی! این وسط فقط بابا با کنجکاوی به مامان نگاه میکرد. مامان وقتی تماسش را قطع کرد ابتدا نگاهی خریدارانه به من انداخت که سعی کردم خودم را متعجب نشان بدهم و بعد سرش چرخید سمت بابا و گفت:
– خانم شفیعی بود. سلام رسوند...
بابا سری تکان داد و گفت:
– سلامت باشن! حالا چی میگفت که اینطور گل از گلت شکفته؟
مامان همانطور که ظرف میوهاش را روی پاهایش میگذاشت، گفت:
– برای امر خیر زنگ زده بود.
بابا ابتدا متوجه قضیه نشد و گفت:
– اِ اشتباه نشده؟ ما نباید برای امر خیر زنگ میزدیم؟