سالها پیش، وقتی هنوز چشم به دنیا باز نکرده بودم، حوادثی رخ داد که تأثیرش را مستقیم روی زندگی من و تو گذاشت. شاید هیچکس تصورش را هم نمیکرد عشقی آتشین در گذشته باعث عشق آتشین دیگری در آینده شود. اما به خاطر زهری که گذشتگان از عشق چشیدند، عشق ما هم باید طعم زهر به خودش میگرفت.
باید تقاص پس بدهیم، هم من هم تو. تقاص گناهی که نکردیم! تو به من استواری را یاد بده! من شکنندهام، من از جنس بلورم، من لطیفم، نگذار بشکنم. برای شکستنم زود است! دستم را بگیر، تنهایم نگذار، نگذار این تقاص بیرحمانه روحمان را به کشتن بدهد. نگذار... بگذار این زنجیرهی گسسته را من و تو پیوند بزنیم. بگذار این کینهها را از بین ببریم. بیا با هم باشیم که تو از منی و من از تو. تو نیمهی دیگر وجود من هستی. کسی هستی که قبل از دیدنت میشناختمت. حست میکردم! با من بمان. این تقاص حق من و تو نیست! هیچوقت باور نمیکنم که بلور وجودت شکسته باشد. همان خردهشیشهای که بقیه میگویند، تو نداری. نه نداری! من هم ندارم. نمیخواهم باور کنم که تو وسیلهای شدی برای تقاص پس گرفتن. نگو که خودم را گول میزنم! شاید تو خودت خواستی، شاید هم نه! شاید فولاد آبدیده شدی زیر بار غم این عشق.