پردهها بهآرامی تکان میخوردند و شیارهای چرکمرده و دودگرفتهشان میان آن همه طرح شلوغ و درهم برهم سُرمهای و طلایی گم میشد. هوای اتاق به طرز آزاردهندهای سوز داشت. همان چند ساعت پیش هم که پا به اینجا گذاشتند، اولین چیزی که توجهشان را جلب کرد همین رد سرمای گزنده بود که نگاهشان را تا درزهای گشادکردهی پنجره کشاند.
کلافه از صدای چکچک آبی که از شیر حمام، روی کف وان کوچک کبره بسته میخورد و به هر طرف میپاشید، نیمنگاهی به در نیمهباز حمام انداخت. حتی آنقدر توان نداشت که بلند شود و آن در زهوار دررفته پوستهپوسته انداخته را ببندد! بدون آنکه چشم از موکت کثیف آبیرنگ کف اتاق بردارد، دو آرنجش روی پاهایش خیمه زد و فکر کرد چهقدر همه چیز این مسافرخانهی درجهسه، از موکت بدرنگ پر از لک و پردههای ارزانقیمت با آن والان زشت طلاییاش گرفته تا سنگهای لب پر شدهی قرنیزها و ترَک عمیق دیوار که تا نزدیکیهای سقف، ساقه دوانده بود، همگی با حال و روزی که داشتند همخوانی داشت! از کجا رسیده بودند به کجا؟!