پسربچه پابرهنه در نخلستان میدوید، دستهایش را روی صورت آفتابسوختهاش سایه کرده بود و با چشمان ریز شده نخلها را زیر و رو میکرد. تنش خیس از عرق بود و پاهایش زخمی از خار و خاشاک زمین.
سینهاش را پر باد کرد و فریاد زد:
ـ لیلا...
با چشم بالا و پایین هر نخل را میکاوید و دوباره صدا میزد "لیلا"! نفسزنان ایستاد و دست روی پا گذاشت و خم شد. دست به پیشانی کشید و دوباره با چشم نخلها را جست، چشمش به بلندترین نخل و دختری افتاد که بالای آن خرما میچید. نفسش را آسوده بیرون ریخت و لنگزنان به آن سمت حرکت کرد.
زیر آفتاب کمجان دم غروب، اما خرماپزان خوزستان دختر جوان روی بلندترین نخل، خود را با پورند بالا کشیده و فارغ از دنیا، خرما توی زنبیل میریخت. چشمان وحشی و سرمه کشیدهاش روی خرماهای رسیده دودو میزد، با وسواس دست ظریفش را که پشت آن منقوش به خالکوبی ماه و خورشید بود به خرماها میکشید و میچید.
عرق از شقیقههایش میجوشید و لابهلای موهای سیاه مواجش که از لای شیلهی ابریشم سرش بیرون ریخته بود راه پیدا میکرد و میسرید پایین.
با صدای پسربچه که پایین نخل ایستاده بود به خود آمد:
ـ اوی لیلا... اوووی.
سر پایین انداخت و داد زد:
ـ ها... چی میگی عبدالحسن؟
عبدالحسن دستانش را دور دهان گذاشت و از حنجره فریاد زد:
ـ بیا پایین، دارن میآن.