خورشید زمستانی از لا به لای ابرها، نوری سرد و ملایم بر جاده افکنده و شاخه های خشک و بی بار درختان در هم تنیده، در دو سوی جاده، فضا را دلگیرتر نموده اند. ماشین آخرین مدل بهرام پیچ ها را آرام طی می کند.
بر گوشه ی تصویر جاده، نوشتار تیتراژ نمایان می گردد.
بهرام و همسرش ناهید هم چون دو غریبه؛ بی ارتباطی و کلامی، فقط در کنار هم اند. ناهید صندلی اش را خوابانده و به آسمانِ و نوک درختان خیره است، مناظر را می کاود. ناهید زنی سی و چند ساله است که هاله ای از زیبایی گذشته در چهره ی زرد و رنجور امروزش به چشم می خورد، با چشمانی گود نشسته.
کلاغهای نشسته بر درختان کنار جاده توجه بهرام را بر می انگیزند. خیره در کلاغها که بی شمارند. از دورتر می بینیم از شیشه بهرام ادکلنی به بیرون پرت می شود و سپس تعادلش در رانندگی از دست رفته و چندین بار از خط سفید میان جاده منحرف شده و درگربار.
پایان تیتراژ در سیاهی و صدای آژیری بر آن.