اِما وودهاوس همه چیز داشت. او زیبا، باهوش و پولدار بود و با پدرش در خانهای خیلی خوب به نام هارتفیلد در روستای هایبرِی زندگی مرفهی داشت.
زندگی اِما در کودکی وقتی مادرش مُرد غمناک شد. پس آقای وودهاوس زنی به نام دوشیزه تِیلور را پیدا کرد تا به اِما و خواهرش ایزابِلا درس بدهد. بعداً وقتی خواهر اِما با آقای جان نایتلی ازدواج کرد و به لندن رفت، دوشیزه تیلور بیشتر مانند دوست اِما شد تا معلم خصوصی او.
وقتی دوشیزه تیلور ازدواج کرد و نقل مکان کرد، اِما به شدت دلتنگ دوستش و حرف زدن با او شد. اِما و پدرش افراد زیادی را در هایبری میشناختند، ولی اِما هیچ دوستی نداشت که همسن خودش باشد. بسیاری از عصرها را تنها با پدرش سپری میکرد، عصرهایی طولانی و اغلب خستهکننده.
روزی بعد از عصرانه، یک دوست قدیمی خانواده به خانهشان آمد. آقای جورج نایتلی مردی ۳۷ یا ۳۸ ساله بود که در نزدیکی هایبری زندگی میکرد و اغلب به اِما و پدرش سر میزد. برادرش جان با خواهر اِما، ایزابلا ازدواج کرده بود.
اِما در حالی که سعی میکرد خوشحال به نظر برسد گفت: «دربارهی عروسی دوشیزه تیلور برایت تعریف کنم، آقای نایتلی؟»