بسیاری از وسایل زندگیام را در بوئنوس آیرس از دست دادم. به خاطر عجلهای که داشتم یا از بخت بد، حتی نمیدانم چه بر سرشان آمد. من آنجا را تنها با چند تکه لباس و مشتی کاغذ ترککردم. شکایتی ندارم. با اینهمه آدم که گم شدهاند، بر چنین چیزهای ناقابلی حسرت خوردن، بیاحترامی به رنج انسانی است. زندگی کولیوار، به دست آوردن چیزهایی که ناگهان از دست میرود. آنها، شب مال مناند، روز بعد از دستشان میدهم. من زندانی اشیاء نیستم. آنها تعیینکنندهی هیچ چیز نیستند.
زمانی که از گراسیلا جدا شدم، خانهمان در مونته ویدئو را دستنخورده ترککردم. صدفهای کوبایی و شمشیرهای چینی، پردههای دیوارکوب گواتمالایی، نوارهای موسیقی، کتابها و هر چیز دیگری را. چیزی برداشتن، نوعی حقهبازی بود. تمامی آنها به او تعلق داشتند. ما زمان با هم بودنمان را که من قدردان آن هستم، با هم شریک بودیم.
و من آنجا را ترککردم، بی آنکه بدانم به کجا، با دستهایی پاک و شانهای از بار مسئولیت خالی. اما حافظهام هر چیز با ارزشی را به خاطر خواهد سپرد. حافظهام بیش از خودم، از من میداند. هیچ چیزی را که ارزش به خاطر سپردن داشته باشد، از دست نمیدهد. هیجانات درون، شهرها و مردم، که به حافظهام زنجیر شدهاند، به سویم روان میشوند. زمین، جاییکه به دنیا آمدم، بچههایی که درست کردم، مردان و زنانی که درونم از آنها انباشته است.