در طول چند سال گذشته، آقای بوگیس شهرت چشمگیری در میان دوستانش در تجارت بدست آورده بود، زیرا توانائیش را در تولید کردن اشیاء غیرعادی و اغلب به طور کامل کمیاب با نظم حیرت آوری را نشان داده بود. در ظاهر، منبعی از تجهیزات ، به طور تقریبی، بی پایان داشت، نوعی انبار شخصی و به نظر میرسید که تنها کاری که باید انجام میداد، این بود که هفتهای یک بار سوار بر ماشینش به بیرون از شهر برود و حسابی از خودش پذیرایی کند.
هر بار از او میپرسیدند که این کالا را از کجا آورده است، به طور آگاهانهای لبخند و چشمک میزد و چیزی را درباره راز کوچکی زمزمه میکرد. فکر پشت راز کوچک آقای بوگیس، فکر سادهای بود و حدود نه سال پیش و به دنبال اتفاقی که در یک بعد از ظهر یکشنبه - وقتی در اطراف شهر رانندگی میکرد- روی داده بود به ذهنش رسیده بود.