جینی چند متر آن طرفتر از لانهی کثیف و کهنهی سگی به نام سامانتا ایستاد و پشت سر هم با خط خرچنگ قورباغه در دفتر یادداشتش کلمههایی درهم برهم نوشت. اِرنی، برادر بزرگترش، با ظرف بزرگی از پسماندههای غذا ـ مرغ، ژامبون، شوربا، سبزیجات و هر چیز دیگری که مناسب صبحانهی سگ بود ـ سگ دو رگه را به جای تمیزتری در محوطه کشاند و برد.
ارنی که موفق شده بود سگ را فریب بدهد گفت: «بسیار خب، همین باید چند دقیقهای سرگرمش کند.» بعد راه افتاد و به طرف دیگر خانهی مامانبزرگ و بابابزرگ رفت، بدون معطلی یک بیل زنگزده برداشت و برگشت پیش جینی. با بیل کپهای از پیپی خشکشدهی سگ را جمع کرد.
جینی شلوارکش را از لای باسنش بیرون کشید و گفت: «من میخواهم بدانم تو قصد داری با آن کثافت چه کار کنی؟» حتماً وقتی مامان برایش لباسهای تابستانی کهنهاش را برمیداشت، متوجه نشده بود که جینی از پارسال تا حالا کلی قد کشیده است.