کیفش را به شانه انداخت و به طرف ساختمان به راه افتاد. رضا خودش را به او رساند: «خواهش میکنم صوفی؛ کاری نکن که آنها بفهمند. نگذار وضع از این هم که هست بدتر شود.»
صوفی از پلهها بالا رفت. قلبش به شدت میزد. پشت در ساختمان که رسید، صدای به هم خوردن در حیاط را شنید. یک لحظه ایستاد. بعد در را باز کرد و وارد شد.