بعد، ساق پایش را به یاد آورد؛ آیا دیشب، پایش را قطع کرده بودند؟ بعد از زخمیشدن در جبهه، با ترس از اینکه عفونت پایش بیخ پیدا کند و آن را از دست بدهد، زندگیکرده بود. چشمهایش را باز کرد و خودش را روی آرنجهایش بالا کشید تا نگاه کند: دو پا دید. ملافه را برگرداند و با دیدن پای چپش، با اینکه بانداژ شده بود، نفس راحتی کشید. انگشت شستش را تکان داد تا آن را امتحان کند، بعد دوباره در بالش فرورفت و سعی کرد دردهای مختلف ساق پا، سر و دل و رودهاش را نادیده بگیرد.
به دو تا پایش نیاز داشت. بدون آنها دیگر نمیتوانست به کشورش خدمت کند. اگر یکی از آنها را از دست میداد او به خانه فرستاده میشد تا با پدر و مادرش زندگی کند؛ مخلوق رقتانگیزی که با یک عصای چوبی میلنگد و به هیچ دردی نمیخورد.