بازهم صبحی دیگر بود، صبحی که زندگی را آغار می کرد و او مثل همیشه در گوشه ی آسانسور نشسته بود و نظاره گر مردم
بود. مردی بلند قد با کت وشلواری شیک و مرتب، با کراواتی برگردن و کیف سامسونتی در دست وارد آسانسور شد. او مرد را دید و لبخند زنان به او سلام کرد، اما مرد نه او را دید و نه صدایش را شنید. او که از بی اعتنایی مرد ناراحت شده بود، دوباره و این بار با صدایی بلندتر و رساتر به او سلام کرد، اما مرد باز هم نه او را دید و نه صدایش را شنید. مرد ظاهراً آدم مهمی بود و دائماً با گوشی خود کلنجار می رفت و پشت تلفن داد و بیداد می کرد! و زمانی که به مقصد خودش رسید باز هم نه او را دید و نه صدایش را شنید.
- از متن کتاب -