آرش صندلی را زیر طاقچه ی پنجره گذاشته بود و دو زانو روی آن نشسته بود. دستانش را زیر چانه اش تکیه داده بود و به منظره ی زمستانی حیاط خانه شان نگاه می کرد. بیرون، هوا حسابی سرد بود! برف آمده بود و همه جا سفید پوش شده بود. چشمش به آدم برفیِ ایستاده در کنج حیاط خورد و لبخند زد.
- از متن کتاب -