هوا تاریک شده بود و این درحالی بود که من در شهری به نام بُن قدم می گذاشتم. از همان لحظه ی اول با خودم عهد کردم کارهای روزمره ای که مدام در مدت این پنج سال تکرار می شدند را ترک کنم. کارهایی از قبیل: بالا و پایین رفتن از پله های سکوی ایستگاه راه آهن، زمین گذاشتن چمدان، بیرون آوردن بلیت از کت، بلند کردن چمدان، دادن بلیت، سر زدن به روزنامه فروشی و خرید روزنامه عصر و بعد هم بیرون رفتن از ایستگاه و تاکسی گرفتن. پنج سال مدام این روند ادامه داشت. در این پنج سال تقریباً هر روز از جایی رفته بودم و یا به شهری وارد می شدم. صبح که می شد پله های ایستگاه راه آهن را بالا می رفتم و بعدازظهر پایین می آمدم، سپس بالا می رفتم و منتظر تاکسی می شدم. برای پرداخت کرایه دستم را در جیبم می بردم. روزنامه ی مورد علاقه ام را خریداری می کردم و در این بین با تمام وجود، یکنواخت بودن این جریان را احساس می کردم. این وضعیت نابهنجار تکراری بودن از وقتی شدت یافت که ماری مرا رها کرد تا با تسوپفنرکاتولیک ازدواج کند.