کمرم را به تخته سنگ بزرگ پشت سرم تکیه می دهم.زانوهایم را درون شکمم جمع می کنم و با دستانم حصاری به درونشان می سازم.موج ها نرم نرمک تا نزدیکی پاهایم دلبری می کنند و باز به عقب بر می گردند.هنوز غروب است اما من سایه اش را روی سرم حس می کنم.نمی خواهم پیش خودم اعتراف کنم که منتظرش بوده ام.نمی خواهم فکر کنم بودنش،تنها بودنی است که انگار هم خیلی بد نیست.من باید یک وقتی را برای خودم بگذارم و به همه ی این نمی خواهم ها فکر کنم. کنارم می نشیند.نه آنقدر با فاصله که دور به حساب بیاد و آنقدر نزدیک که تماسی با من داشته باشد.