کتاب ماه بر ناقوس نوشتهٔ زهرا قزلقاشی متین است. این اثر واگویههای نوجوان نجرانی در مباهله است. کتاب ماه بر ناقوس کتاب ماه بر ناقوس به چند بخش که هر یک عنوانی جداگانه دارد، تقسیمبندی شده است. این کتاب پیرامون گفتارهای یک نوجوان اهل نجران دربارهٔ رویداد مباهله است. اما نجران کجاست و مباهله چیست؟ در کتاب حاضر روایتهای داستانی یک نوجوان را میخوانیم. خواندن این کتاب را به نوجوانان پیشنهاد میکنیم. بخشهایی از کتاب ماه بر ناقوس باران میبارید؛ مثل چشمهای من. سر مادرم روی زانوهای من بود. گاهی چشمهای بیرمقش را باز میکرد؛ نگاهی به من میکرد و بیهوش میشد. او گرسنه بود. من هم گرسنه بودم. داشت میمرد. قفسهی سینهاش به کندی بالا و پایین میرفت. صدای نفسش با خسخس بود. صورتش زیر نور کمرنگ فانوس، بیرنگ بود. نمیدانستم چه کار کنم. بارها به کاروانسرا رفته بودم و هربار دست به دامن کسی شده بودم که بیاید سری به مادرم ّ بزند؛ امّا همه از ارباب میترسیدند. یک بار کنیزی کمی نان توی دستم قایم کرد و گفت برای مادرت ببر. اگر بتوانم باز برایت تهیّه میکنم. با عجله به اصطبل برگشتم. مادرم روی خاک سرد اصطبل بود. سرش را روی زانو گذاشتم. ّامّی ه! نان! چشمهایت را باز کن. چشمهایش را باز کرد. نگاهی به من انداخت. - دهانت را باز کن مادر. - تو بخوری، من خوشحالتر میشوم. بخور پسرم. چشمهایش روی هم افتاد. مدتی طولانی گذشت. نان توی دستم خشک شده بود و سرم روی او خم شده بود. خوابم برده بود. نفس خسداری کشید. چشمهایم را باز کردم. داشت نگاهم میکرد. لبخند کمرنگی گوشهی لبش شکفت. چشمهایش برقی زد و گفت: پسرم آفریننده و گردانندهی جهان فقط الله است. مریم و عیسی بندگان برگزیدهی او هستند. آنها خدا نیستند. در تمام عمرم منتظر دیدن منجی بودم؛ ولی.... مکث کرد. ادامه داد... اگر تو منجی را دیدی سلامم را به او برسان. به او بگو دوستش داشتم. چشمهایش بسته شد و سینهاش از حرکت افتاد. فریاد زدم: امّی! امّی! امّی! سرش را به زمین گذاشتم. به طرف کاروانسرا دویدم. در آن را باز کردم فریاد زدم: مادرم مادرم مادرم مرد..