وقتی اخبار تلویزیون، گزارشی راجع به حمله زامبیها در ایرلند پخش میکند، پدر نژادپرست بی میگوید که اینها همهاش شوخی است. البته به عقیده پدر بی، اگر شوخی هم نباشد، بد نیست، چون از شر عدهای ایرلندی خلاص شدهاند. بی چندان با عقاید نژادپرستانه پدرش موافق نیست، اما به نظرش کار آسانتر این است که وانمود کند با پدر همعقیده است، تا اینکه بخواهد برای دفاع از مهاجران و سیاه پوستان توی روی پدرش بایستد. وقتی هم که اعصابش بیش از حد از دست پدرش و عقاید او خرد میشود، خشمش را بر سر هم مدرسهایهایش خالی میکند و به آنها سیلی میزند یا متلک میاندازد. البته همه این شرایط تا وقتی حاکم است که زامبیها به مدرسه بی حمله نکردهاند. بعد از حمله زامبیهاست که بی مجبور میشود در هزارتوی راهروهای مدرسهاش بدود تا جان خودش را نجات دهد؛ درست هنگام همین فرار است که او به کسانی کمک میکند که هرگز فکرش را نمیکرد روزی با آنها برخوردی مناسب داشته باشد.