شوکا، سام و پونه به یک سهراهی رسیدند.
فکر کردند باید هر کدام راهی را انتخاب کنند.
چه فرقی داشت؟ هیچ تفاوتی بین جادهها نبود. باید هر کدام وارد جادهای میشدند و راهی را در پیش میگرفتند.
سام میخواست آخرین نفر باشد. شوکا به جادهای که روبهرویش بود نگاه کرد و با خوشحالی گفت: «من از این راه میروم.»
پونه به جادهی سمت راست نگاه کرد و به سام گفت: «من هم از این جاده میروم. اما اگر میخواهی تو برو!»
برای سام فرقی نداشت. از جاده بدش میآمد. از سفر بدش میآمد. از این سفر اجباری ناراحت بود و از این رسم خشمگین! چه فرقی داشت؟ چپ یا راست. ترجیح میداد راهی را که آمده بود برگردد. اما باید میرفت. این قانون زندگیشان بود.
شوکا با دوستانش خداحافظی کرد و راه افتاد. از مدتها پیش منتظر این روز بود. آرزو داشت به سن ۱۴ سالگی برسد و سفرش را آغاز کند. او همیشه رؤیای این سفر را در سر داشت.
پونه هم رفت. با اینکه خیلی راحت نبود. او هم میدانست وقتی به سن ۱۴ سالگی برسد باید سفر زندگیاش را آغاز کند. این، رسم مردمانش بود. چیزهای زیادی دربارهی این سفر شنیده بود. همهی اعضای خانوادهاش این سفر را تجربه کرده بودند و هر کدام با تجربههای متفاوتی از این سفرها برگشته بودند.