فرانسیس رأس ساعت سه و ربع از مدرسه بیرون رفت و متوجه شد جسیکا همانجا کنار نیمکت منتظرش ایستاده است. اولین حسی که به او دست داد احساس آرامش بود. البته هنوز بخشی از وجودش میخواست باور کند ملاقاتش با جسیکا سر ساعت ناهار فقط یک توهم است و دیدن جسیکای در حال انتظار، همانطورکه قول داده بود، به طرز عجیبی دلگرمکننده بود.
فرانسیس متوجه شد جسیکا لباسش را عوض کرده است. لباسی که قبلاً تنش بود جایش را به شلوار جین و پالتویی داده بود که تا سر زانویش میرسید. یک جفت چکمهی ساقدار هم پایش بود و کلاه بافتنی روی سرش جا خوش کرده بود. وقتی فرانسیس به او نزدیک شد بلند شد و ایستاد. گفت: «سلام.»
فرانسیس هم روبهرویش ایستاد و گفت: «سلام.»
برای لحظهای، سکوتی زشت و کوتاه حکمفرما شد.
جسیکا گفت: «اگر اینجا صحبت کنیم تو یخ میزنی. جای دیگهای هست که بتونیم بریم؟»
فرانسیس پیشنهاد کرد: «میخوای بریم خونهی ما؟ البته اگه بتونی. ارواح میتونن برن خونهی زندهها؟»
جسیکا گفت: «نمیدونم بقیهی ارواح چطوریان ولی من که میتونم هرجا دلم بخواد برم. خونهتون که خیلی دور نیست؟»