برنا روی زمین نشست و گفت:
خسته شدم! تا کی باید راه بریم؟! مثلاً ما پرندهایم! چرا پرواز نمیکنیم؟
زاغ کوچک سپرش را روی زمین رها کرد، کنار برنا نشست و سؤالش را با سؤال و به حالت ناله جواب داد:
پس کی میرسیم؟
سپرش زیر نور خورشید میدرخشید و تصویر گُلی صورتیرنگ روی آن خودنمایی میکرد. زاغ به برنا خیره شد. پرندۀ سفید که انگار شالگردنی از پرهای طوسی داشت بیتفاوت به نگاهِ خیرۀ زاغ به آسمان نگاه میکرد.
زاغ کمی جابهجا شد و سپر را بهسمت خودش کشید و پرسید:
میدونستی نماد خانوادۀ ما زاغها با نماد کلاغ بزرگ، دایان یکیه؟
و لبخندی احمقانه روی نوکش پهن کرد.
برنا بیتوجه به سؤال زاغ، بالش را روی پیشانیاش گرفت تا از شدت برخوردِ نور به چشمهایش جلوگیری کند. زاغ نگاهش را از او برنمیداشت. سپر را کنار انداخت و دراز کشید:
پس نمیدونستی؟!
نفس عمیقی کشید.