از گذر طاقداری در دوردست، ساعتی شش بار مینوازد و سپس باز میایستد. مرد جوان روی میز تحریرش ولو شده. پس از پشت سر گذراندن آشوبی دیگر، سحرگاه به دفتر کارش رسیده است. موهایش ژولیده و شلواری بیشازحد گشاد به پا کرده. در دستش بیست صفحۀ مچالهشده از نظریۀ جدیدش در باب زمان است که میخواهد امروز به دفتر مجلۀ آلمانی فیزیک بفرستد.
صداهایی ضعیف از شهر دفتر کارش را فرا گرفته است. صدای جرینگجرینگ شکستن بطری شیری که به سنگی میخورد. صدای بالا کشیدن سایبان کرکرۀ مغازهای در مارکتگاس. صدای یک گاری سبزیفروشی که آهسته در خیابانی حرکت میکند. صدای پچپچ زن و مردی در آپارتمانی در آن نزدیکی.
زیر پرتو کمنوری که به درون اتاق تابیده است، میزهای کار، همچون حیوانات بزرگ خوابآلودی، شکلی شبحوار و مبهم به خود گرفتهاند. بهجز میز مرد جوان که انباشته از کتابهای نیمهباز است، روی دوازده میز چوبی دیگر مدارکی از شب گذشته به جا مانده که به طرزی کاملاً مرتب قراردارند. دو ساعت بعد، وقتی کارمندها برسند، هر کدام دقیقاً میدانند کارشان را از کجا آغاز کنند. امااکنون، زیر این نور کمجان، مدارکِ روی میزها از ساعت گوشۀ اتاق یا زیرپایی منشی واضحتر به چشم نمیآیند. تنها چیزی که در این لحظه میتوان دید اشکال شبحوار میزهای کار و اندام قوزکردۀ مرد جوان است.
-قسمتی از متن کتاب-