کمی جلوتر موحد از داخل یکی از سنگرها درآمد و با دیدن محسن دلش گرم شد. انگار که مادرش را بعد از کلی اتقافات خطرناک دیده باشد. با حرارت بغلش کرد و از اینکه دید گلوی محسن تیر خورده ناراحت شد.
- تو با این وضعیت چرا اومدی تا اینجاااااااا؟ بیا برو پایین ببینم بچه پررو!
محسن لبخند زد. نمی توانست حرف بزند. اما احساس کرد اگر لب هایش را کمی باز کند و دهانش را زیاد تکان ندهد، می تواند چیزهایی بگوید.
بچه پررو خودتی!
این را نمی گفت خیلی سخت می گذشت بهش!