داشتن و بودن دو روش متفاوت برای زندگی کردن است.
عنوان این کتاب از شما میپرسد که بین داشتن و بودن، کدام یک را انتخاب میکنید؟ پس بهتر است در ابتدا منظورمان را از این دو اصطلاح روشن کنیم. اریک فروم معتقد است هستی اساسی زندگی آدمها بر دو نوع استوار است: داشتن و بودن؛ و انسانها برای زندگی کردن چارهای ندارند جز آنکه یکی از این دو شیوه را انتخاب کرده و بر اساس آن پیش بروند. آنچه امروزه در سرتاسر جهان قابل مشاهده است، نشان میدهد که فرهنگِ «داشتن» بر «بودن» غلبه کرده و همین الزام به داشتن، زندگی شخصی و اجتماعی افراد را تحتالشعاع قرار داده است. در نگاه اول ممکن است هر کسی داشتن را یکی از شروط بدیهی زندگی بداند؛ ما برای آنکه بتوانیم زنده بمانیم و به زندگی خود ادامه دهیم، لازم است چیزهایی داشته باشیم، مثل خانه، غذا، امنیت. همچنین برای آنکه خوشحال باشیم، دلمان میخواهد چیزهای دلخواهمان را به دست آوریم و برای رفاه بیشتر نیز که آرزوی هر کسی است، باید ثروت زیادی داشته باشیم. تمام این داشتنها بدهی و منطقی به نظر میآیند، امّا در طول این کتاب متوجه میشوید که بخش اعظمی از این موارد، بر خلاف اصول انسانی و چهبسا آسیب زننده هستند.
به طور کلی، زندگی بر مبنای فرهنگِ داشتن و زندگی بر مبنای فرهنگِ بودن با یکدیگر تمایز دارند؛ نوع اول یعنی زندگیِ متمرکز بر اشیاء و نوع دوم یعنی زندگیِ متمرکز بر انسان. زمانی که انسان کلیه امور را بر اساس میل خود به تصاحب کردن پیش ببرد، به تدریج میبینیم که خودش را با داراییهای مادیاش معرفی میکند.
ریشه چنین رفتاری از آنجا ناشی شده که ما آدمها فکر کردیم میتوانیم صاحب هر چیزی که میخواهیم، بشویم. بنابراین تصاحب، تملک، به دست آوردن و داشتن به یکی از مهمترین ارزشهای انسانی در جامعه تبدیل شده است. حتی میتوان گفت امروزه سرمنشأ تمام ارزشها، همین داشتن است. آدمها دیگر قادر نیستند جهان و هر چه را در آن وجود دارد، به عنوان چیزهایی که متعلق به همگان است در نظر بگیرند؛ پس مسابقه بزرگی راه انداختهاند تحت عنوان «چه کسی بیشتر از همه دارد؟»
فرهنگ شرقی بر خلاف فرهنگ غرب، هنوز اندکی از این دیدگاه سمّی در امان مانده و این مصونیت را مدیون آموزههای بودائی است. برای مقایسه این دو فرهنگ میتوان از مضمون یکی از اشعار «باشو» شاعر ژاپنی، استفاده کرد: تصور کنید در حال قدم زدن هستید که در مسیر، توجهتان به یک گل زیبا جلب میشود. فردی که اساس زندگیاش داشتن است، با دیدن یک گل زیبا میخواهد که آن را از ریشه کنده و برای خود داشته باشد؛ پس آن را میچیند، به خانهاش میبرد و تماشا میکند. چنین کسی فکر میکند برای درک زیبایی یک گل، حتماً باید آن را در اختیار داشته باشد؛ امّا راه بهتری هم هست. اگر آدم بتواند تماشا کردن را در خود تقویت کند، آنگاه با دیدن یک گل زیبا، آن را نمیچیند. بلکه میتواند ساعتها آنجا بایستد، گل را تماشا کند و زیبایی آن را درک نماید. در این صورت، آن گل زیبا به اختیار یک شخص در نیامده و امکان اینکه رهگذران دیگر نیز آن را ببینند و از زیباییاش لذت و بهره ببرند، وجود دارد.