رستم از نیمروز بیرون آمد. او راههای دوروزه را در یکروز میپیمود و حتی شبها را نیز به راه خود ادامه میداد. او به دشتی پر از گور رسید و چون بسیار گرسنه شده بود. گوری را شکار کرد، آتشی روشن کرد، پوست گور را کند، آن را کباب کرد و خورد. سپس افسار رخش را باز کرد تا رخش در آن مرغزار آزادانه بچرد. خودش نیز در یک نیزار به خواب رفت. آن نیزار بیشهی شیر بود و حتی فیل هم جرأت نداشت به آن نیزار برود.
-بخشی از کتاب-