مرد تنومند در انتهای کافه درحالیکه بهشدت عرق میریزد، سرش را پایین میآورد و نگاهش به لیوان نوشیدنی است؛ اما هرچنددقیقه به پشت سرش و به در ورودی نگاه میکند. قطرههای عرق زیر نور مهتابی میدرخشند. مرد نفس عمیق و لرزانی میکشد، بیشتر شبیه آه بود، دوباره به لیوانش نگاه میکند.
«هی ببخشید؟»
من سرم را از روی لیوانهای براق بلند میکنم.
«میتوانم یک لیوان دیگر داشته باشم؟»
میخواهم به او بگویم که این خیلی کار خوبی نیست و فایدهای ندارد، فقط با این کار دارد بیشتر از ظرفیتش میخورد؛ ولی این مرد درشتاندامی است و فقط پانزدهدقیقه تا تعطیلی کافه مانده، بر اساس مقررات سندیکا، هیچ دلیلی ندارد که چنین چیزی به او بگویم درنتیجه جلو میروم، لیوانش را برمیدارم تا لبالب پرکنم. مرد به بطری اشاره میکند، میگوید: «نوشیدنی اسکاتلندی.» دست تپلش را به صورت نمناکش میکشد.
-بخشی از کتاب-