«راز مادرم» رمانی است به قلم جی ال ویتریک، داستان زندگی خانوادهای چهارنفره لهستانی است که در آستانه جنگ جهانی دوم در آلمان زندگی میکنند. یک پسرو دختر به نامهای هلنا و دامیان که پدرشان مکانیک و مادرشان آشپز یک خانواده ثروتمند آلمانی است. هیتلر در ۳۰ ژانویه ۱۹۳۳ صدراعظم میشود. مادر خانواده معتقد است که باید به لهستان برگردند اما پدر علاقهای به این کار ندارد چون فکر میکند بازگشت به کشوری که از آلمان عقب افتادهتر است کار احمقانهای است اما زن به همراه فرزندانش به لهستان بازمیگردد و در زادگاهش خانهای کوچک و تکه زمینی برای کشاورزی میخرد. غافل از این که جنگ با آنها چه خواهدکرد: پدرم میگوید: «با رهبری هیتلر، آلمان دوباره ابرقدرت میشه.» همکاران او در تعمیرگاه همگی میخواهند به او رأی بدهند. مادرم میگوید: «اگه آلمانی باشی و کسی بهت بگه تو برتر متولد میشی معلومه حرف قشنگیه و خوشت میآد. از اینم بهتر اینه که بهتون بگن اگه روزگارتون بده بهخاطر یهودیاست و تقصیر شما نیست. مردم این چیزا رو بهتر قبول میکنن تا دلایل و توضیحات منطقی.» مادرم مردم را در قالب گروهها و دستهها قضاوت نمیکند او به فردیت اعتقاد دارد. مادرم میگوید: «نه همهی آلمانیا خوبن نه همشون بد، یهودیا هم همینطور.» او به صراحت اعتقادش را بیان میکند. آنها آنقدر سر این مسئله مشاجره میکنند تا وقتیکه من و برادرم میگوییم ساکت. ما وعدههای هیتلر را دوست نداریم. یکبار سخنرانی هیتلر را شنیدیم و قدرت هیپنوتیزم او بر مردم را دیدیم. او همان تأثیر را روی پدرم میگذاشت. پدرم با واقعیتها استدلال نمیکند. او با حمله به دیگران کارش را پیش میبرد و در بحث عادلانه رفتار نمیکند. به مادرم میگوید: «تو دربارهی سیاست چی میدونی، این چیزا رو موقع آشپزی کردن یاد گرفتی؟» چیزی که مادرم میگوید این است: «تا چشمت دربیاد.» با خودم فکر میکنم هیچوقت با کسی مثل پدرم ازدواج نمیکنم..