شبی پیران در خواب دید که در کنار خورشید یک شمع روشن شد. سیاوش درحالیکه خنجر به دست کنار آن شمع ایستاده بود، با صدایی بلند گفت: «نباید همینطور بنشینی. از خواب بیدار شو که امروز روزی تازه و جشنی نو است. امشب شب سور کیخسرو است!» پیران از خواب بیدار شد و به گلشهر گفت: «برخیز و پیش فرنگیس برو. سیاوش به خواب من آمد و مژدهی زاده شدن کیخسرو را داد!»
هنگامیکه گلشهر پیش فرنگیس رفت، دید کودک او زاده شده است. با شادی برگشت و به پیران مژدهی زاده شدن کودک را داد. پیران که بسیار شادمان شده بود، به دیدن فرنگیس و کودکش رفت و پیشکشهای فراوان برایش برد. کودک بسیار درشتاندام و همچون کودکان یکساله بود. پیران به یاد سیاوش افتاد، گریه کرد و افراسیاب را نفرین نمود و به کسانی که آنجا بودند، گفت: «اگر جانم را از دست بدهم، اجازه نخواهم داد افراسیاب به این کودک گزندی برساند. حتی اگر مرا در چنگ نهنگ بیندازد!»
هوا که روشن شد، پیران نزد شاه رفت و آنقدر آنجا ماند تا همه از کاخ بیرون رفتند و او با شاه تنها ماند. سپس به شاه گفت: «دیشب کودک فرنگیس زاده شده است. او بسیار زیباست و گویی در فرّ و زیبایی و اندام، خود فریدون است. اندیشههای بد را از دلت دور کن و به خاطر زاده شدن نوهات شادی کن».
شاه درحالیکه به خاطر کشتن سیاوش دردمند بود، آه کشید. او که از کردهی خود پشیمان بود، به پیران گفت: «شنیدهام که از تبار تور و کیقباد، شاهی زاده خواهد شد که همه او را دوست خواهند داشت و تورانیان همگی فرمانبر او خواهند شد. هرچه قرار بود پیش بیاید، تاکنون پیش آمده است. او را دور از مردم نگاه دار و اجازه نده کسی او را ببیند. او را پیش چوپانانی که در کوه زندگی میکنند ببر تا او نداند کیست و تبارش به چه کسی میرسد و چرا چوپانها از او نگهداری میکنند. هیچکس نباید به او کارهایی مانند اسبسواری و تیراندازی و... بیاموزد!»
پیران که با دلی نگران پیش شاه رفته بود و نمیدانست شاه چه خواهد گفت، شادمان شد و خدا را ستایش کرد. سپس چوپانان کوهی به نام کوه قلو را فراخواند و کودک را به آنها سپرد. او سفارش کرد خسرو را همچون جان خود گرامی بدارند و اجازه ندهند هیچ سختی و گزندی به او برسد و هرچه خواست به او بدهند. سپس ثروتی فراوان به چوپانان داد و یک دایه نیز همراه آنها فرستاد.