مدتی از پادشاهی کیخسرو گذشته بود. او یک روز همراه با بزرگان سپاه در باغ نشسته بود که پردهدار نزد او آمد و گفت: «گروهی از مردم اِرمان به اینجا آمدهاند و میخواهند تو را ببینند.»
کیخسرو اجازه داد آنها نزد او بیایند. مردم اِرمان پیش او آمدند و گفتند: «ما برای دادخواهی به اینجا آمدهایم. ما در ارمان که شهری میان ایران و توران است، زندگی میکنیم. نزدیک شهر ما بیشهای هست که زندگی ما از درآمد آن بیشه سپری میشود. ما در آنجا کشت و کار میکنیم و درختان پرمیوهی بسیاری داریم، اما گرازها به آنجا تاختهاند و محصولات و درختهای ما را نابود کردهاند. آنها بسیار درشت هستند و دندانهایی بزرگ مانند دندان فیل دارند!»