... سالها پیش در «ضیافت خیال» به میهمانی ستارهها رفتم و در لحظههای روحانیِ اوج گرفتن، دریچهای از قلبم را به روی «لشکریان نور» گشودم.
غرق در آبی سیّال آسمان، کوچههای تو در توی «ابرهای ابهام» را پیموده و در جستجوی خانۀ آفتاب پیش رفتم.
قامت دعاهایم در دستهای کشیدۀ «پیچک نیاش» به «ستون استغاثه»ها و «استعانت»ها پیچیده بود و فضای روحم از محیط کسالتآور «عادت»ها و «تکرار»ها دور میشد.
پهنۀ دلم که سالها مرداب خاطرههای دور و درازم شده بود زلال حادثه را به یکباره تجربه میکرد و در باغچۀ «باورهایم» اندام «اندیشهام» با «پیکر مقدس خاک» پیوند میخورد تا در فصلِ «نبودن» بروید و در هنگامۀ «رفتن» به ثمر بنشیند!
... اینک که چندین خزان از «ضیافت خیالم» میگذرد، در آرزوی رویش «دست»هایم هستم و در اندیشۀ جوششِ چشمهای کوچک از دل قلوه سنگهای سخت افکارم و یافتن روزنهای به جانب «او»...
... و اینک که چندین زمستان از میهمانی «من» و ستارهها میگذرد در انتظارم تا «بهار تفکر» هر آنچه را در اعماق وجودم به «بلای تحجّر» دچار شده برویاند و من در جستجوی دستی هستم که:
«نوشتن» رسالت همیشگیاش و «سرودن» نغمۀ جاودانهاش و «قلم» سلاح مقدس اوست!