به خودم میآیم و میفهمم دلیل اینکه اینهمه از ایسا بدم میآید این است که خیلی خوب مرا میشناسد، برای این است که میبیند من چه موجود کثافتی هستم، برای این است که میبیند تا اعماق وجودم را گند و کثافت و گه گرفته و اینجاست که میفهمم همین عریان بودن در مقابل هم است که لحظهای ما را آرام جان هم میکند و لحظهای دیگر به جان هم میاندازد. درست عین وقتهایی که آدم با مادرش دعوا میکند. دلت میخواهد مادرت سرش را بگذارد زمین و بمیرد، اما بعد دلت میخواهد بیاید در آغوشت بگیرد. وقتی واقعاً میمیرد، به خودت میگویی خلاص شدم، اما انگار یک بخشی از خود تو هم میمیرد. سالها از مرگش میگذرد و روزی دلدرد میگیری و یک آن به خودت میآیی میبینی دلت مامانت را میخواهد.