هوا نزدیک دم دمهای صبح است. داخل یک اتاق سفید خالی یک دست رختخواب پهن شده و هر از گاهی از زیر پتو تکانهایی دیده میشود. یک کلاه زرد و یک کلاه صورتی از زیر پتو معلوم است. جادوگر زرد سراسیمه دنبال چیزی میگردد. بعد از چند دقیقه با چهرهی درمانده جادوگر کلاه صورتی بغل دستش را بیدار میکند. به جادوگر صورتی میگوید که اتفاق عجیبی افتاده است. جادوگر صورتی با حالتی خواب آلود میپرسد: چیه؟ چی شده؟ و جادوگر زرد که کم کم دارد ناامید میشود به او میگوید که چوب دستی جادوییاش از زمانی که بیدارشده کار نمیکند. هرچه او تلاش کرده تا به کمک چوب دستی کفشهایش را به پا کند فایدهای نداشته. بعد یک قطره اشک کوچک گوشه چشمش جمع میشود. جادوگر صورتی در همان حالت خواب آلود به او میگوید که میتواند تا زمانی که خواب است چوب دستی جادویی او را بردارد و برای انجام کارهایش از آن کمک بگیرد. اما جادوگر زرد ابدا راضی نشده و به اصرار میگوید که نک چوب او یک ستاره آبی درخشان است در حالی که چوب جادویی جادوگر صورتی روی بدنهاش ستارههای کوچک درخشان دارد که توی شب برق میزنند. جادوگر زرد میگوید تازه چون او قدرت جادوییاش را از دست داده زمان متمادی است که نمیتواند صدای شبانه جغد را متوقف کند و از این موضوع سخت نگران شده. جادوگر زرد برای صبحانهاش چند عدد پسته برمیدارد و میخورد تا به این ترتیب خودش را هم سرگرم کرده باشد اما جادوگر صورتی همچنان خواب است. در این مدت جادوگر زرد که حوصلهاش از بی قدرتی و نا کارآمدی خودش سر آمده مشغول تماشای برگ زردی میشود که تازه روی زمین کنارش افتاده است. سعی میکند با میلهای بافتنیاش کلاه صورتی رنگ ناتمامی را تمام کند اما نمیتواند. جادوگر زرد بارها و بارها چوب جادوییاش را تکان میدهد اما هیچ فایدهای ندارد چون انگار چوب جادوییاش قدرتش تمام شده است.