با مطالعهی تاریخ آفریقا، بهویژه سوابق استعماری و کشورگشایی اروپاییها در این قاره، میتوان دریافت که بحرانهای اجتماعی و فرهنگی که امروزه این کشور با آن روبهرو است، نتیجهی پیشینهی سراسر محرومیت و مظلومیت مردم ستمدیدهی این منطقه و تجاوزات و تعدیات دولتهای اروپایی بوده است. غارت منابع و ثروتهای طبیعی این قاره و هدر رفتن استعدادهای ملل آفریقایی، بحران هویت و دیگر مشکلات فرهنگی و اجتماعی، جملگی پیامد ناگوار کشورگشاییها، تجاوزات بیشمار کشورهای غربی، سلطهی استعمار و حضور امپریالیستها در این قارهی بیدفاع بوده است. قطعاً روند گسترش بحران که تاکنون در رأس آن بحران فرهنگی، اخلاقی و هویتی بوده است، پس از استعمار بهطور قابل توجهی افزایش یافته است. ستیزهای شدید فرهنگی در آفریقا در همهی جنبههای فرهنگ آفریقایی، از دین تا دانش، از سیاست تا اقتصاد و از اخلاق تا دریافتهای کلی اجتماعی نفوذ کرده است. در حقیقت آفریقا، پس از استعمار با دو فرهنگ دگرگون شده، مواجه شده است و این دگرگونی که در اثر رسوخ و انتقال عناصر فرهنگی از جامعهای به جامعهی دیگر رخ داده، گسست عناصر بومی و سنتی و توسعهی فرهنگ وارداتی غربی را موجب شده است که نشانههای این از هم گسیختگی در تمام بخشهای فرهنگی آفریقا، کاملا آشکار است و متاسفانه در بیشتر موارد نویسندگان غربی و برخی روشنفکران آفریقایی با طرح موضوع سنت و تجدد، تحت عنوان تجددخواهی و پیشرفت، این قاره را به سوی بیبند و باریهای غربی سوق دادهاند. در همین راستا برخی متفکرین و نویسندگان غربی، تمدن آفریقایی را فاقد ریشه و اساس ارزیابی کرده و یک تصویر بسیار منفی و نامطلوب از این منطقه در قالب سرزمین فقر و فساد، جنگ و قحطی و توحش و بربریت در نزد افکار عمومی جهان معرفی کردهاند. مونتسکیو ضمن متوحش دانستن این جوامع، توحش آنان را به این دلیل میداند که «این جوامع سرزمینهایی غیرقابل سکونت هستند» و هانتینگتون در کتاب برخورد تمدنهای خود شک دارد که آفریقا خود دارای تمدن جداگانهای باشد!