آنچه در این کتاب خواهید خواند، نه داستانهایی پلیسی است بهشیوۀ آگاتا کریستی، نه قصههایی هیجانی بهتقلید از جیمز باند!
داستانهای آنها، واقعی بودند یا تخیلی، متعلق به عصر و زمان و مکان خودشان بودند. آنچه در این کتاب پیشرویتان قرار گرفته، نه قصه و داستان برای عبرتآموزی و پنددهی و... که ماجراهایی بسیار تلخ است از برخی افراد که خواسته یا ناخواسته، خود را قربانی بیگانگان کردند.
همۀ اینها را طی سالهای جوانی که با حوادث و اتفاقات تلخ و شیرین پشت سر گذاشتم، دیده، شنیده و چشیدهام و بهیکباره و یکجا، در جام و کام شما میریزم.
برخی جاها مجبور شدم اسامی واقعی افراد را نیاورم و بهجایش نام مستعار بگذارم، ولی در اکثر جاها، افراد خودشان هستند.
و در نهایت اینکه هیچکدام از این ماجراها، تخیلی، داستان و ساختهوپرداختۀ ذهن یک داستاننویس نیستند. همۀ آنچه خواهید خواند، حوادثی است که چهبسا به ریختن خونهای بیگناهان بسیاری منجر شده است تا دشمنان از دستاندازی به کشور عزیزمان ایران، ناکام بمانند.
شنیدهام یا کجا خواندهام، یادم نیست ولی مضمونش این بود:
گویند روزی تیمور گورکانی، با لشکریانش، شهری را به محاصره درآورد. هرچه کرد، نتوانست مقاومت اهالی شهر را بشکند تا آنجا را اشغال کند.
چند روزی بدین منوال گذشت. ناگهان خبر آوردند عدهای از داخل شهر آمدهاند. آنها را نزد تیمور بردند. تعداد اندکی از اهالی شهر بودند. با دیدن تیمور، با ذوق و شوق به او گفتند: «ای تیمور جهانگشا! الان بهراحتی میتوانی قدم بر شهر ما بگذاری. ما آن عده را که در برابر شما مقاومت میکردند، کشتیم و تعدادی را هم اسیر کرده و خدمت شما آوردهایم. حال قدم بر دیدۀ ما نهاده، شهر و دیار ما را نیز بر فتوحات خویش بیفزایید.»
تیمور که اینگونه دید و شنید، برآشفت و با عصبانیت دستور داد تا گردن همۀ آنان را بزنند.
همراهان تیمور از چنین فرمانی تعجب کردند و از او پرسیدند:
«تیمور بزرگ، چرا فرمان قتل اینان را میدهی؟ اینها که به شما خدمت کرده و اهالی شهر خویش را کشته یا اسیر کرده و کار ما را برای فتح شهر آسان کردهاند!»
تیمور گفت: «اینها که به هموطنان خویش اینگونه خیانت کردهاند، خدا میداند فردا با ما چه خواهند کرد! پس سریع گردن این خائنان به وطن خویش را بزنید.»