سهیل مشغول بررسی اوراقی بود که روی میز کارش پخش شده بود و با ماشین حسابش ارقامی را محاسبه میکرد و نتایج را در جدولی وارد میکرد. کمی کلافه بود و گاهی نیز به ساعت مچیاش نگاهی میانداخت و سرش را آرام تکان میداد:
ـ عزیزم پس این قهوهچی شد؟
صدای فریبا زنش از داخل سالن به گوشش خورد.
ـ قهوه خبری نیست!
ـ شوخی نکن کار دارم. سرم درد گرفته زودتر بیار.
کمی بعد فریبا داخل اتاق کار سهیل شد و از پشت، دستانش را دور گردنش حلقه زد و آرام زیر گوشش گفت:
ـ قهوه رو میریم تو کافه برج صورتی میل میکنی، نیم ساعت دیگه راه میافتیم.
سهیل با دست چپش مچ دست فریبا را گرفت و سرش را بالا آورد و گفت:
ـ باور کن امشب فرصت ندارم.
ـ تو همیشه کار داری، پس کی فرصت داری؟
ـ ببین این آمارو ناقص فرستادند باید برای جلسه فردا ساعت نه صبح آماده باشه...
-قسمتی از متن کتاب-