بارون میاومد. شُرشُر! خیابون شلوغ شده بود. همه سعی میکردن سریعتر خودشونو به یه سرپناهی برسونن یا زودتر سوار ماشینی بشن، که تو اون وضعیت شلوغ، آسون گیر نمیاومد.
منم مثل بقیه؛ چتر مَتری هم که نداشتم! الکی رفتم تو یه مغازه تا از شدت بارون کم بشه وُ برم دنبال کارم.
اون مغازه پر از عینکهای مدل به مدل و رنگ و وارنگ بود. یه مغازه عینک فروشی بزرگ. درسته عینک نمیخواستم ولی واسه پناه گرفتن که خوب بود!
-قسمتی از متن کتاب-